-دوست بابات بوده. خودشون عقیده داشتن مثل دو تا برادرن، اما مامانت انگار از زن ارسلان کار زشتی دیده که دوست نداره باهاشون رفت و آمد کنه.
-چه کار زشتی.
-نمیدونم.
-میدونین.
-بس کن.
-من مطمئنم بابام با زن عمو افسانه نسبتی داشته.
-خوب بله. افسانه زن برادر ما و دختر عموی ماس.
-نه. ارتباط خیلی نزدیکتر بوده.
-مثلا افسانه خواهر بابات بوده، اون وقت عمه ات زن عموت شده؟ آره؟
-نه عمو. نمیشه که خواهر و برادر با هم ازدواج کنن!
-پس چی میگی تو؟ پدر منو درآوردی.
-شما بهم بگین. من دارم دیوونه میشم.
-به یکی گفتن چرا دیوونه شده ای، گفت من یه زن گرفتم که یه دختر هیجده ساله داشت. دختر زنم با بابام ازدواج کرد، پس زنم مادر زن پدرشوهرش شد. دختر زن من پسری زایید که داداش من و نوه زنم بود، پس نوه من هم بود. پس من پدربزرگ داداشم بودم. زن من پسری زایید و زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و مادربزرگ اون شد. پس پسرم داداش مادربزرگش بود و من خواهر زاده پسرم. اون وقت میگن چرا دیوونه شده ای. حالا حکایت توئه، قربونت برم.
-آخه میشه دختر عمو آنقدر پسر عموشو دوست داشته باشه که مرتب سر خاکش بره؟
-ببین، عمو جون، تو به این چیزها پیله نکن، چون ما خودمون هم نمیدونیم کی به کیه. فقط بابات تو خونه عمومون بزرگ شد. اما نسبت خونی با اونها نداره.
-پس آقا ارسلان چطور با شما برادره؟ شما چطور برادرزادهٔ آقا رادشین هستین و نسبت خونی ندارین؟
عمو انگار دید بدجوری خیطی بالا آورده، چون گفت: بابا ول کن. جون مادرت ول کن. بابات داداش ما بوده دیگه، عزیز من. افسانه و ارسلان و عمو هم خیلی بابات رو دوست داشتن، آنقدر که داداشو بردن پیش خودشون.
-نمیفهمم واقعا نمیفهمم.
-حالا بگو چی رو باید معنی کنم؟ از مرحله پرت نشو.
-آخه جواب منو ندادین.
-نمیتونم، پیله نکن، عمو. یه روزی خودت میفهمی.
-مثلا چه قدر باید صبر کنم؟
سه چهار ماه دیگه.
-چرا سه ماه دیگه مگه چه اتفاقی می افته؟
-مامانتو راضی میکنم که حقیقتو بهت بگه تا وقتی میخواد بره زیر عمل، خیالش راحت باشه.
-نمی بخشمتون. همینطور آدمو می پیچونین و از زیرش در میرین.
-سوالتو بکن عمو جون. عجب گرفتاری شده ایم امروز! نمیدونم صبح سحر تو روی کی نگاه کرده ام که تو مثل بلا نازل شدی.
با خنده من عمو از حالت گریه بیرون آمد و پرسید: حالا چی رو معنی کنم بپرس تا پشیمون نشده ام.
-انسان عاشق کیه؟ انسان خأئن کیه؟ اینو که دیگه امیدوارم بتونین بگین. اگه نتونین به خاله مهناز حق میدم به خدا.
-سوال مامانت اینه و تو آنقدر به عالم و آدم التماس میکنی؟ یعنی نمیدونی معنی این دو تا چیه؟ یعنی این همه سال درس میخونی، هیچ دیگه!
-یه کتاب واسه اش معنی برده ام. قبول نکرده. میگه اونی که میخوام اینها نیست.
-خوب حالا که اومده ای پیش یه عالمِ فیلسوفِ عارفِ دانشمند سالک.......
-اِه، عمو، بس کنین دیگه، شب شد.
-بچه، دارم خودمو معرفی میکنم.
-اگه مامان معنا رو پسندید، میفهمم اینهایی که گفتین هستین.
-پس خوب گوش کن. انسان عاشق یکی مثل توئه. مگه همیشه نمیگی من عاشق عمو علی هستم؟
-خوب؟
-همین دیگه. اون وقت خائن یعنی وقتی که میگم بیا یه بوس به عمو بده، نمیای. اون موقع به من خیانت کرده ای.
خندیدم و گفتم: وسط دعوا نرخ تعیین نکنین عمو. کار دارم باید برم. وقت رفتن یه بوس میدم خوبه؟
-خوب اگه این طوره، پس میریم بالای منبر. آره میگفتم. تو چه حسی به من داری؟ یعنی چه جوری عاشق منی؟
-یعنی خیلی دوستتون دارم. خیلی بهتون وابسته م. خیلی بهتون نیاز دارم. با شما کمبود پدر رو کمتر حس کرده ام.
-خوب اگه این طوره که به جای یه ماچ دو تا ماچ میدی میری. این همه مفیدم، قیمت میره بالا.
-چشم.
-اینهایی که گفتی درسته همه نشونهٔ عشقه، اما به اون چیز مهم اشاره نکردی. فکر کنم مادرت همینهو میخواد.
-چی، عمو؟
-چی چی رو چی، عمو؟ چه زرنگه دختره! تو باید بگی. من فقط اجازه دارم راهنماییت کنم. عجب گرفتاری شده ام!
-خوب آدم وقتی عاشق کسی باشه، دوست داره تمام وقتشو با اون بگذرونه.
-آفرین خوب چرا؟
-چون بهش نیاز داره. یعنی چون کنارش آرامش میگیره. میدونین، عمو، من چون عاشق کسی نیستم، نمیتونم زیاد حس عاشقی رو بیان کنم.
-پس ما تا حالا آب تو هاون میکوبیدیم، خانوم؟ پس این تن کیه مقابل شما؟
-عاشق شما هستم، اما به عنوان یه برادرزاده. منظورم عشق زن و شوهر.
-رابطه هر چی میخواد باشه. عشق تو به همسرت، به برادرت، به مادرت. عشق عشق دیگه. اما مهم اینه که چقدر و چطور دوستش داری. تو درست اشاره کردی. اما بگو ببینم، عاشق چه توقعی از معشوقش داره؟
-اینکه طرف مقابل درکش کنه، ناراحتش نکنه، تنهاش نذاره، خلاصه کاری کنه این آرامش همیشه حفظ بشه. درواقع یه جور تسلیم شدن.
-هزار آفرین. عشق یعنی آرامش مطلق کنار معشوق. وقتی عاشق واقعی باشی، هیچ چیز جز رخسار محبوبت نمی بینی. هیچ صدایی جز صدای اون روحتو صیقل نمیده. هیچ چیز جز اون نمیخوای. همهٔ حرکت معشوقت برایت زیباست. حتی اشتباهاتش، حتی غرورش. واسهٔ همینه که عشق واقعی به مرحلهٔ دوست داشتن میرسه و میشه گذشت واقعی. تنهایی رو با اون و برابر اون بودن دوست داری. تنهایی رو برای به اون اندیشیدن دوست داری. غرورتو تسلیم عشق میکنی. خطا رو نمی بینی و در واقع یه جورایی کوری. مثل من دربه در.
عمو در حالی که به سمت پنجره میرفت، در احساسش غرق شد و گفت: به قول شعر عشق یعنی مستی و دیوانگی/ عشق یعنی با جهان بیگانگی/ عشق یعنی شب نخفتن تا سحر / عشق یعنی سجده ها با چشم تر/ عشق یعنی سر به دار آویختن/ عشق یعنی اشک حسرت ریختن/ عشق یعنی در جهان رسوا شدن/ عشق یعنی مست و بی پروا شدن/ عشق یعنی سوختن یا ساختن/ عشق یعنی زندگی را باختن/ عشق یعنی انتظار و انتظار / عشق یعنی هر چه بینی عکس یار/ عشق یعنی دیده بر در دوختن/ عشق یعنی در فراقش سوختن/ عشق یعنی لحظه های التهاب/ عشق یعنی لحظه های ناب ناب/ عشق یعنی سوزنی، آه شبان/ عشق یعنی معنی رنگین کمان/ عشق یعنی شاعری دلسوخته/ عشق یعنی آتشی افروخته/ عشق یعنی با گلی گفتم سخن/ عشق یعنی خون لاله بر چمن/ عشق یعنی شعله بر خرمن زدن/ عشق یعنی رسم دل بر هم زدن/ عشق یعنی یک تیمم یک نماز/ عشق یعنی عالمی راز و نیاز/ عشق یعنی با پرستو پر زدن/ عشق یعنی آب بر آذر زدن/ عشق یعنی چون محمد پا به راه/ عشق یعنی همچو یوسف قعر چاه/ عشق یعنی بیستون کندن به دست/ عشق یعنی زاهد اما بت پرست/ عشق یعنی همچو من شیدا شدن/ عشق یعنی قطره و دریا شدن/ عشق یعنی یک شقایق غرق خون/ عشق یعنی درد و محنت در درون/ عشق یعنی یک تبلور یک سرود/ عشق یعنی یک سلام و یک درود.
عمو علی همانطور که روبروی پنجره ایستاده و یک دستش را به شیشه گذاشته بود، سر به زیر انداخت و در رویای خودش غرق شد. هیچ حال خوشی نداشت. صدایش زدم: عمو جون!
در حالی که برمیگشت، با خودش گفت: عشق یعنی انتظار و انتظار. لعنت به تو، مهناز، که فکر آرومو از من ربوده ای. آخه تا کی انتظار؟ تا کی؟
-این خاله ات تا کی میخواد منو علاف نگاه داره؟ دختر هیچ به روی مبارکش نمیاره. چهل سالم شد و رفت پی کارش.
-خوب شما تا کی میخواین بشینین به پاش؟ ولش کنین، خودش میاد.
میترسم. صد بار خواسته ام قیدشو بزنم، برم جای دیگه خواستگاری. اما نه میتونم فراموشش کنم، نه جرأتشو دارم. میترسم به لجبازی بیفته و پانزده ساله دیگه ما رو سر کار بذاره.
-آهان، پس الکی میخواین برین خواستگاری که بترسونینش؟
-من جز اون کسی رو نمیخوام. یه عمر هم باشه صبر میکنم. آخه نه هم نمیگه لامروت که تکلیفمو بدونم. میگه فعلاً نه. فعلاً باید صبر کنیم. فعلاً زمینه واسهٔ ازدواج مساعد نیست. میگه می بینی که من هم به پای تو نشسته ام، اما بابام فعلاً رضایت نمیده. آخه بگو دختر، دیگه سنی ازت گذشته. باید خودت تصمیم بگیری. می ترشی و می مونی تنها هان!
با حالتی جدی گفتم: باش، بهش میگم عمو. خودتونو ناراحت نکنین.
-یه موقع حرفی نزنی ها! جون مادرت نگی من چی گفتم.
-خودتون الان گفتین بگو دختر این طوری می ترشی.
-یعنی من خودم داشتم به اون می گفتم.
-که این طور. من فکر کردم که باید برم مو به مو به خاله مهناز بگم که شما چی گفتین.
-نه خیر، تو بیجا فکر کردی.
هر دو زدیم زیر خنده. پرسیدم: خوب، حالا اگه دوباره دو صفحه شعر نمیگین، بگین خائن یعنی کی؟
-آهان، اینجا هم باید دوباره برم بالای منبر. دخترم، بسیاری از فلاسفه معتقدن.....
-عمو!!!
-آهان، نظر خودمو بگم. چون به هر حال سریع تو سرها بلند کرده ایم. باشه.
-بفرمایین، لطفاً.
-خائن کسیه که روی همهٔ جملات و اشعار من یه خط قرمز بکشه و بگه این ها چرت و پرته و به اینها پشت کنه. خیانت یعنی شکستن قلبی که روزی اونطور که برات گفتم می خوای. دوباره بگم؟
-نه، قربون شکلتون. ممنونم متوجه شدم.
-خیلی خوب. خیانت یعنی شکستن قلبی که روزی اونطور برات می تپیده و تو تیر دردناکی بهش پرتاب کرده ای. اونو نادیده گرفته ای. یعنی ظلم کردن در حق کسی که این عشق به پات ریخته. بی نهایت دوستت داشته، آنقدر که از اشتباهای وحشتناکت گذشته. یعنی حقو زیر پا گذاشتن. یعنی بی وجدانی، عزیزم. و خائن گناهکاریه که فأعل این فعل هاست.
-چه خوب و آسون معنی کردین، عمو.
-شاید به خاطر اینه که این افعال رو به چشم دیده ام و فاعلشونو خوب میشناسم.
-کی میتونه آنقدر پست باشه عمو، محاله!
عمو سر به زیر انداخت و ادامه داد: محال نیست، عمو جون. من عاشقی رو به چشم دیده ام که هنوز در حیرتم چطور یه عمرو فدای معشوق کرد. نمیدونم، شاید هم ارزششو داره. اگه من بودم، هرگز به پاش نمی نشستم و هرگز نمی بخشیدمش. هرگز! من هم عاشقم. خودت میدونی، که چه قدر خاله مهنازتو دوست دارم. اما هرگز غرورمو به این عشق نفروختم و نمیفروشم.
-خاله مهناز هم شما رو خیلی دوست داره، عمو. اما نمیدونم چرا پا رو نفسش میذاره. شاید درست نباشه بگم، اما اشکی که تو چشم شماست منو مجبور میکنه پرده از یه راز بردارم، و اون اینه که خال مهناز چند بار برای شما گریه کرده. نمیدونم چرا زیر لب میگفت: هر چی میکشم از دست ننهٔ توئه. من نمی فهمم چرا مامانم به همهٔ عالم و آدم مدیونه و نمی فهمم چرا از بس خوبه و مهربونه همه دوستش دارن و ول کنش نیستن.
اگه پدرم خائن بود که مرده و رفته. اگه مادرم خائن بوده پس چرا آنقدر با خدا و پاک نشست و منو بزرگ کرد؟ مامانم خیلی زیباس. من که دخترشم هر موقع به چشمهاش نگاه می کنم لذت میبرم، وای به حال مردها. این همه خاستگار داره که من شاهدم، عمو، اما به بابام وفاداره. بابایی که هرگز بهش خوبی نکرده و هرگز برنمیگرده.
عمو علی نگاه دلسوزانه ای به من کرد. سریع به افسوس تکان داد و گفت: من فقط اجازه داشتم تا این حد راهنماییت کنم. قضاوت در مورد دیگران در حد من نیست عزیزم. حالا هم چاییتو بخور و اونقدر فکر نکن. آخرش انیشتین میشی، اونوقت به ما عموهای خنگ نمیخوری!
آن شب با مادرم پشت میز شام نشسته بودم. روحیهٔ مادر بد نبود و هیچ دوست نداشتم با سوالاتم ناراحتش کنم، اما چه کنم که عاشق دانستن بودم. عاشق اینکه پرده از راز او بردارم. بالاخره دست به طرف سبزی خوردن بردم و گفتم: دوباره برای سوالهات جواب پیدا کرده ام، بگم؟
-بسم ا...! باز شروع شد. بچه جون، تو نمیتونی جواب سوال منو بدی. بیخود خودتو خسته نکن.
-مگه سر کارم گذاشته باشی. وگرنه برای هر سوالی جوابی هست.
-خوب بگو. ایشالله که این یکی به دلم بشینه. خودم هم خسته شده ام. یه موقع با این حال نزار و قلب خرابم می افتم می میرم، تو بیجواب می مونی و لعنتم میکنی.
-وقتی دهان گشودم و معانی را برایش گفتم، با حیرت به من چشم دوخته و قاشق را در دهانش نگاه داشته بود. وقتی خیانت را برایش معنی کردم، اشک از چشمهایش سرازیر شد. وقتی یک فصل گریه کرد، پرسید: کی بهت کمک کرده؟
-هیچ کس.
-تو چشمهام نگاه کن ببینم.
-دوستم بهم کمک کرده.
-به من دروغ نگو. اینهای که تو گفتی از زبون کساییه که از زندگی من با خبرن. جون مینا کی کمکت کرده؟
-خوب عمو علی. اما به خدا فقط معنی کرد. حتی نگفت کی عاشق بوده کی خائن. گفت اجازه ندارم.
-خیلی خوب، پس زدی به هدف. من هم سر قولم هستم، باشه.
-یعنی امشب همه چیزو برام میگی؟
-به شرطی که قول بدی نه احساساتی بشی نه عصبانی.
-قول میدم.
-تو دیگه دختر بزرگی شده ای. کم کم وقت ازدواجته. دوست دارم یه امشب رودرواسی مادر دختری رو کنار بذارم و هر چی تو قلب و ذهنمه بیان بکنم و زندگیمو توری برات تعریف کنم که فکر کنی از زبون یه دوست صمیمیه. اما در قدرتم نیست که تو چشمهای قشنگت نگاه کنم و پرده از رازها بردارم، دخترم. برام ساخته.
-آمادهٔ شنیدن هر چیزی هستم، راحت باش، مامان. خواهش میکنم بگو. چیزی رو حذف نکن.
-خیلی خوب پس زندگی مینا زربافو ورق میزنیم!
*************************************
تقریباً بیست و یک سال پیش بود. دختری هفده ساله بودم. تعریف نباشد، دختری جذاب و تو دل برو بودم. چشمهای مشکی بادامی ام به مادرم رفته بود و پوست سفید و اجزای متناسب صورتم به عمه ام. موهایم آنقدر لخت و پر و براق بود که مادرم برای اینکه چشم نخورم، همیشه آنها را برایم می بافت. پدرم مغازهٔ پارچه فروشی بزرگی داشت و به قول عمو علی ات وضعمان خیلی بیست بود. بنام بودیم و سرشناس. اسم حسین زرباف که می آمد، به به همه در می آمد که خانواده ای چنین هستن و چنان هستند. مهناز آن موقع دوازده ساله بود. دختری خوش زبان و بانمک بود و درست مثل الانش حاضر جواب و پر جنب و جوش. یک روز که از مدرسه برمیگشتم، دیدم پدر و مادرم جلوی در کوچه ایستاده اند و آقای رادش را که از دوستان قدیمی پدرم بود بدرقه میکنند. خیلی مودبانه سلام و احوالپرسی کردم. مثل همیشه با نگاه مهربانش جواب سلام من را داد و گفت: هزار ماشالله چه زود شناختی، دخترم.
-مگه میشه مهربونی مثل شما رو نشناسم، اقای رادش؟ سالها بود ما رو فراموش کرده بودین. دلمون براتون تنگ شده بود. ذکر خیر شما تو خونه ما همیشه هست.
-ما هم دلمون برای همهٔ شما تنگ شده بود. خدا شاهد نصرت که دیگه دلش لک زده واسهٔ مامانت. تازه از اصفهان اومده ایم، قربونت. در اولین فرصت برنامه میذاریم که همدیگر رو ببینیم. نصرت اگه بدونه تو آنقدر بزرگ و خوشگل شده ای چه می کنه! همیشه میگفت: مینا جون بزرگ بشه از اون خوشگل های بلا میشه. حسین جون، حالا بلاس یا ناقلا؟
همه خندیدیم. پدر نه گذاشت و نه برداشت، گفت: والا باید یه بدبختی پیدا کنیم که بلا از خونمون دور شه. زلزله س.
-خدا واست نگهش داره. خانوم. مثل مامانشه. خوشحال شدم دیدمتون.
مادر گفت: ما هم همینطور. خوشحال شدیم دیدیمتون، آقا سعید. تو رو خدا تشریف بیارین.
-حتماً در اولین فرصت خدمت میرسیم، با اجازه.
آقای رادش خداحافظی کرد و رفت. هنوز در حیاط منزل بودیم که مادر گفت: حسین آقای رادش واقعا برگشته تهران؟
-آره دیگه، با اصفهان خداحافظی کرده ان. دو ماه اومدن.
-چه خوب.
-خوبترش اینه که امروز که اومده بود مغازه، صحبت شراکت میکرد. میگه بیا با ما شریک شو، زمین می خریم، می سازیم و می فروشیم. دیدم بد نمیگه.
-خیلی خوب آدمهای مطمئنی ان. به حرفش گوش کن.
-اگه حامد راضی بشه ملک پدری رو بفروشیم، میتونیم. خوب سرمایه ایه.
-ایشالله راضی میشه. بیا دست و روتو بشور، نهار بخوریم. همین پنجشنبه هم دعوتشون کن. میخوام نصرت خانمو ببینم.
امر مادر اطاعت شد و پنجشنبه مهمانهای عزیز خانوادهٔ زرباف وارد شدند. نصرت خانم زن بانمک و تپل مپلی بود. چهل و چهار پنج سال بیشتر نداشت و با نگاهش دنیای محبت را به دل آدم می ریخت. قربان صدقه هایش دلچسب بود. من فکر میکردم بیچاره حتماً دلش دختر میخواد که با دیدن من و مهناز دلش قیلی ویلی رفته. اما اونقدر که به مادرم علاقه داشت به ما هم محبت داشت. آقای رادش هم کلی از ما تعریف کرد.
نیم ساعت بد آقازاده ها وارد شدند. خداییش یکی از یکی بهتر و آقاتر بودند. هر سه قد بلند و چهارشانه و چشم و ابرو مشکی. آن موقع عادل بیست و هشت ساله بود، علی محمد بیست و چهار ساله، و علی* هم شانزده ساله. سه تایی آنقدر مؤدب و سنگین بودند که من جلویشان کم آورده بودم. یادم است وقتی سینی چای را مقابلشان گرفتم، هیچ کدام به صورتم نگاه نکردند و فقط تشکر کردند و چای برداشتند. اما کمی که خجالتها فروکش کرد، متوجه شدم عادل دو سه بار یواشکی من را از نظر گذراند و بالاخره سر صحبت را با این پرسش باز کرد: مینا خانم رشتهٔ تحصیلی شما چیه؟
-علوم تجربی.
-پس حتماً میخواین راه پزشکی رو در پیش بگیرین.
-تا خدا چی بخواد. اما راستش دبیری رو بیشتر دوست دارم.
-دبیری هم خیلی عالیه. اگه تلاش کنین، حتماً خدا هم براتون میخواد.
-ایشالله.
نصرت خانم گفت: مینا جون، اگه اشکالی تو ریاضی یا فیزیک داشتی، میتونی از عادل یا علی محمد کمک بگیری. خیلی واردان.
-چشم، حتماً.
-بهت میاد از اون شاگرد زرنگها باشی. آره، دخترم؟
من به لبخندی اکتفا کردم. به جای من مادر پاسخ داد: درسش که بیسته. اما انضباطش با التماس بیسته.
همه خندیدیم. نصرت خانم گفت: به این مرتبی و خانمی، اعظم جون!
-در مرتب و تمیز بودنش حرفی نیست. بحث سر شیطنتشه. یه مدرسه تو کار این مونده ان. یه روز که غایب میشه، اینجا زنگ بارونه که کجاس. البته بچه ام شیطنتهاش مودبانه و بموقعه.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: